ضرب و شتم محمد نوری زاد؛ هم اعدام کردند، هم ترسیدند!

زحل نیوز، کیوان کاظمینی بروجردی- روز گذشته ۶ جوان زندانی اهل سنت کرد به نام‌های «حامد احمدی، کمال ملایی، جمشید دهقانی، جهانگیر دهقانی، صدیق محمدی و سیدهادی حسینی» جهت اجرای حکم اعدام به سلول انفرادی زندان رجایی شهر منتقل شدند تا حکم اعدام آن‌ها اجرا شود. این در حالی‌ بود که ۷۷ تن از زندانیان سنی مذهب در زندان رجایی شهر، دراعتراض به انتقال این شش زندانی دست به اعتصاب غذا زده بودند. دیروز مسئولان با خانواده این ۶ زندانی سنی مذهب تماس گرفته بودند که تا ساعت ۴ بعدازظهر خود را به زندان برسانند تا آخرین ملاقات را با این ۶ زندانی اعدامی داشته باشند.


زحل نیوز به نقل از سحام، شب گذشته درگفت‌وگویی تلفنی با «نرگس محمدی» سخن‌گوی کانون مدافعان حقوق بشر و «محمد نوری زاد» فعال سیاسی و هنرمند منتقد حکومت ایران، به شرح جزییات اعدام ۶ نفر از زندانی‌های اهل سنت پرداخت. براساس گزارش‌ها این ۶ زندانی ساعت ۴ صبح اعدام شدند و یک‌ساعت پس از آن آمبولانس حامل پیکرهای این ۶ زندانی اهل سنت کرد، به آرامگاه بی بی سکینه انتقال یافت.
اما پس از این‌که خانواده‌ این زندانیان اهل سنت زندان رجایی شهر را به سوی آرامگاه بی بی سکینه ترک کردند، محمد نوری‌زاد و نرگس محمدی مورد یورش مامورین خشمگین قرار گرفتند و آقای نوری زاد نیز مورد ضرب و شتم این ماموران قرار گرفت. به نظر می‌رسد این یورش به دلیل انجام مصاحبه‌های متعدد آقای نوری‌زاد و خانم محمدی با رسانه‌های خارج از کشور صورت گرفته است. ماموران آقای نوری‌زاد را تهدید کرده اند که آقای نوری‌زاد را بر مزار دکتر مصدق باز هم مورد ضرب و شتم قرار خواهند داد!

متن زیر شرح اتفاقاتی‌است که آقای نوری‌زاد آن را منتشر کرده است.
یک: درتاریک روشن صبح امروز (چهارشنبه سیزده اسفند ۹۳)، من بودم و مشت و لگد و دهان فحاش مآموران اطلاعات. سه بانوی همراه من – که نرگس محمدی یکی از آنان بود – هم تماشا می‌کردند و هم معترضانه و شرمگنانه فحش‌های رکیکِ پایین تنه‌ایِ مأموران بی چاک و دهن را تحمل می‌فرمودند. مأموران لباس شخصی، چهارنفری دست و پایم را گرفتند و ازجا بلندم کردند و با سر مرا به داخل اتومبیل شان فرو تپاندند. درهمان‌حال دو نفرشان با لگد به پشتم می‌کوفتند و یکی‌شان به سینه‌ام مشت می‌زد و دیگری دهانش را به ناسزا و فحش‌های لجنی می‌آلود. برادران با عصبیتی که ریشه‌اش ازمصاحبه‌های شبِ قبل من و خانم محمدی آب می‌خورد، محکم به دست‌های من دستبند زدند و جیب‌هایم را خالی کردند و همه ی مدارکِ همراه من و تلفن‌های همه ی ما را برداشتند.
به توصیه ی یکی، مرا از داخل اتومبیل‌شان بیرون کشیدند و پخش زمین کردند و یکی‌شان با باسنش برصورتم نشست. درهمین حال، سرتیم‌شان که مردی سی و سه چهارساله بود و قدی متوسط و ته ریشی به صورت داشت، سراسیمه با همکارش سر رسید و بی‌معطلی مشتی به صورتم کوفت و لجنی‌ترین فحش‌های متداولش را از قد و قواره ی من آویخت. این مردِ سرتیم، از من که خیالش راحت شد، به سمت خانم محمدی خیز برداشت و دهانش را وا کرد و یک کمپرسی لجنِ کلامی براین بانوی پاک‌نهاد خالی کرد.

دو: دیشب ساعت هشت‌ونیم بود که من و بانو نرگس محمدی خود را به مقابلِ زندان رجایی شهرکرج رساندیم و بی‌آن‌که پلک برهم نهیم، یک‌سره تا خود صبح درکنار خانواده‌هایی ماندیم که شتاب‌زده خود را از سنندج و جوانرود و روستاهای کردستان به آن‌جا رسانده بودند و جز بی‌پناهی و بی‌کسی، یاوری نداشتند. آن‌ها را با یک تلفن به آخرین ملاقات و آخرین دیدار فرا خوانده بودند. ساعت چهارصبح، شش عزیز جوان‌شان به دار آویخته می‌شد. شش عزیزی که هریک، دوسال از شش سال زندان‌شان را درسلول‌های انفرادی شکنجه شده بودند و سرآخر، بازجویان از آنان با چشمان بسته اقرار و اعتراف و امضاء گرفته بودند. آن‌ها با چشمان بسته، پای برگه‌هایی را امضاء کرده بودند که هیچ از نوشته‌های آن برگه‌ها خبر نداشتند.
این شش نفر، سنی بودند. این شش نفر، کرد بودند. این شش نفر، جوان بودند. چهارنفر از این شش نفر، طی نوشته‌هایی طولانی، جزء به‌جزء شکنجه‌ها و آسیب‌ها را نوشته و بیرون داده بودند. دو تن ازاین شش تن، برادر بودند. و مادرشان بانویی بود ریزنقش که این بانو از سرشب تا خود صبح دعا کرد و با دست‌های افراشته خدای آسمان و زمین را به یاوری طلبید. چه نفسی داشت این بانوی ریزنقش. و چه سوزی درکلمات کردی اش نهفته بود. امروز صبح که مأموران اطلاعات به جان من افتادند و دِ بزن و دِ فحش بده، با تبسم به یکی‌شان گفتم: با من که این می‌کنید، معلوم است درپستوهای خود با متهمینِ بی پناه چه کرده‌اید دراین سال‌ها.

سه: من و بانو نرگس محمدی از سرشب تا خود صبح، تا توانستیم با شبکه‌های رادیویی و تلویزیونی و با سایت‌های خارجی صحبت کردیم و ازغیرقانونی بودن اعدام این شش جوان سخن گفتیم. من حتی با انتشارصدای خود، ملتمسانه از رهبر و از هرمسئول با نفوذی که صدای مرا می‌شنود خواهش کردم که درآن تنگنای وقت، همتی به کار اندازد و این شش جوان را از کام مرگ برهاند. کاش یک دوربین از صداوسیمای رهبری درآن‌جا بود و ما هرچه در دل داشتیم رو به او می‌گفتیم.

چهار: ساعت به دو و سه و چهارصبح که رسید، سرما به تن‌ها دوید. مردها کپه‌ای ازآتش برآورده بودند و مرتب برآن تکه‌های چوب می‌نهادند. به دونفری که می‌شناختیم و کرجی بودند، رو زدیم که چند پتو بیاورند. پتوها را به بانوان کرد دادیم که برخود بپیچند. ساعت شد پنج. و کمی بعد: پنج و نیم. چهاراتومبیل پلیس با چراغ‌های گردان، پشت به درِاصلی زندان به یک ردیف جا گرفتند. سربازان آمدند و با سپرها و باتوم‌های‌شان صف بستند.
این‌جا بود که درِ بزرگ زندان وا شد و آمبولانسی از محوطه ی زندان بیرون زد. با جلو آمدن آمبولانس، شیون و فریاد پدران و مادران بالا گرفت. یک زن جوان درآن میان سخت می‌گداخت. او شش ماه با مردش بیش نبوده و درهمان شش ماه از شویش بار برداشته بود. مرد جوان در زندان بود و دخترش از یک‌روز و یک‌سال، تا شش سال بالا آمده بود. بی آن‌که پدر را بر سرخویش دیده باشد. آمبولانس صف مردم را شکافت تا به راه خود برود. مشت بود که بر شیشه‌ها و بدنه ی آمبولانس کوفته می‌شد. یک سرگرد و یک سرهنگ نیروی انتظامی آمدند و با چهره‌هایی نشسته به اندوه، اعدام شش جوانِ این زن‌ها و مردها را تأیید کردند.
خشم‌ها به هم پیوست، و ضجه‌ها و نفرین‌های آتشین، به‌جای نجواها و نیایش‌ها و التماس‌های دیشب نشست. این زن‌ها و مردها، سی دقیقه ی تمام ضجه زدند و بر سر و روی خود کوفتند. خبرآمد که: جنازه‌ها را می برند به امامزاده بی بی سکینه. کاروانِ خنجر به دل، باید به سمت بی بی سکینه به راه می افتاد. درآن دمدمای صبح، مردهای کرد را یک به یک درآغوش گرفتم و سخت گریستم و به تک تک‌شان گفتم: شرمنده ام که هم‌وطنان خوبی برای شماها نبوده ایم. و به بانو نرگس محمدی گفتم: این جمعیت، از دیشب تا به صبح، درالتماس و خواهش و تمنا بود و اینک یک سره درخشم و نفرت و لعنت.

پنج: کاروانِ خنجر به دل، به سمت بی بی سکینه به راه افتاد و ما به سمت تهران. دو خیابان پایین‌تر، دواتومبیل شخصی راه را بر ما بستند. مأموران با شتاب از اتومبیل‌ها بیرون زدند و با رد و بدل شدنِ یکی دو جمله، با همان شتاب به معرکه ی ضرب‌وشتم و فحش‌های ناموسی و پایین تنه‌ای فروشدند. سرتیم مآموران که کمی با تآخیر سر رسید، اشتهایش برای زدن و مشت کوفتن و رجزخواندن و بارشِ فحش‌های لجنی فراوان‌تر ازهمه بود. او ظاهراً از بالادستی‌هایش برای زدن من اجازه گرفته بود. فحش‌های لجنی‌اش اما مال خودش بود. و جزیی ازشخصیت و تربیت‌اش. درآن گرگ‌ومیش صبح، به‌جای این‌که ما بترسیم، آن‌ها بودند که با زدن من و باراندنِ فحش‌های ناموسی و وقیحانه و پایین تنه‌ای، ترس خود را مخفی می‌کردند.

سرتیم‌شان به من گفت: لیاقت تو همین است که با این عُمری‌ها باشی. و برایم خط و نشان کشید: فردا سرِ قبر مصدق نشانت می‌دهم… (و ردیفی ازفحش‌های مشمئز کننده که من هرچه کردم ابتدا و انتهای هر فحش را بنویسم و وسطش را خالی بگذارم، نتوانستم). این سرتیم اطلاعاتی، از من که خیالش راحت شد، خزید به سمتِ بانو نرگس محمدی و هرچه نوبرانه از فحش‌های لجنی درچنته داشت براین بانوی شریف افشاند. می‌گویم: چه رهبر و وزیراطلاعات عمامه‌های‌شان را بالاتر بگذارند و چه نگذارند، این بی تربیتیِ خیمه خوابانده بر کل دستگاه اطلاعات، مختصری از شاکله ی کلی آن است. وزارتخانه‌ای که در روز روشن آدم بکشد و سر به اندرون خصوصی‌ترین زوایای زندگی مردم فرو ببرد، چرا نباید زرورقِ صحبتِ متداولِ مآمورانش، فحش‌های لجنی و پایین تنه‌ای باشد؟
Previous
Next Post »